معنی نگهبان خرمن

واژه پیشنهادی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خرمن خرمن

خرمن خرمن. [خ ِ / خ َ م َ خ ِ / خ َ م َ] (ق مرکب) کنایه از زیادی است. کنایه از مقدار فراوان می باشد:
جوجو ستد آنچه دادش ایام
خرمن خرمن همی سپارد.
خاقانی.


نگهبان

نگهبان. [ن ِ گ َ] (ص مرکب، اِ مرکب) حارس. (دهار). رقیب. (السامی) (صراح) (منتهی الارب). مراقب. نگاهبان. مواظب. پاسدار. حافظ. نگاه دار. نگه دارنده:
نگهبان گنجی تو از دشمنان
و دانش نگهبان تو جاودان.
بوشکور.
سپهدارلشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
نخست آفرینش خِرَد را شناس
نگهبان جان است و آن سپاس.
فردوسی.
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی.
فردوسی.
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگه دار مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
تو را یار هومان بس و بارمان
نگهبان خداوند هفت آسمان.
فردوسی.
عشق و جز عشق مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان من است ای دلبر.
فرخی.
تاجهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری.
زبان را دل بود بی شک نگهبان
سخن بی دل به دانش گفت نتوان.
(ویس و رامین).
این نوشته ای است از جانب ابوجعفر... به سوی یاری دهنده ٔدین خدا و نگهبان بنده های او. (تاریخ بیهقی ص 306). و باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان چرا که امیرالمؤمنین تو را نگهبان ایشان کرده. (تاریخ بیهقی ص 313).
بدینجایت از بد نگهبان بود
چو ز ایدر شدی توشه ٔ جان بود.
اسدی.
نگهبان تن جان پاک است لیکن
دلت را خِرَد کرد بر جان نگهبان.
ناصرخسرو.
ز غفران خدای او را عمارت
ز دیوان جبرئیل او را نگهبان.
ناصرخسرو.
آب طمع ببرده ست از خلق شرم یارب
ما را توئی نگهبان از آفت سمائی.
ناصرخسرو.
تو سیفی و از توست نگه داشته دولت
بر ملک نباشد بجز از سیف نگهبان.
مسعودسعد.
مصالح جهان همه زیر بیم و امید است... یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود. (نوروزنامه).
اژدها گرچه عمرکاهان است
هم نگهبان گنج شاهان است.
سنائی.
بیا وگر همه بد کرده ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت.
سعدی.
چو حاکم به فرمان داوربود
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی.
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
حافظ.
|| متصدی و مأمور کاری یا جائی. که او را مأمور پاسداری و نگه داری چیزی یا جائی کرده اند.
- نگهبان ایوان:
تو گفتی یکی آتش استی درست
که پیش نگهبان ایوان برست.
فردوسی.
- نگهبان بار:
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همانگه نگهبان بار.
اسدی.
- نگهبان پاس:
جهان را دل از خویشتن پرهراس
جرس برگرفته نگهبان پاس.
فردوسی.
- نگهبان در:
نگهبان در گفت کامروز کار
نباید گرفتن به دیگر شمار.
فردوسی.
- نگهبان دژ:
ز گردان نگهبان دژ شد هزار
همه نامداران خنجرگذار.
فردوسی.
- نگهبان دیده:
نگهبان دیده برآمد ز دور
همی دید راه سواران تور.
فردوسی.
- نگهبان رود:
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد به گفت ِ فریدون فرود.
فردوسی.
- نگهبان زندان:
نگهبان زندان چواو را بدید
شد از بیم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
|| قراول. مأمور. گماشته. پاسدار:
چو بشنید شیروی چندی گریست
وز آن پس نگهبان فرستاد بیست
بدان تا زن و کودکانْشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه.
فردوسی.
به هر جای بر باره شد دیدبان
نگهبان به روز و به شب پاسبان.
فردوسی.
آز بر جانْت نگهبان بلا گشت بکوش
تا مگر جانْت بدین زشت نگهبان ندهی.
ناصرخسرو.
بر من و تو که بخسبیم نگهبان است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری.
ناصرخسرو.
سیه خانه ٔ آبنوسین نائی
به نُه روزن و ده نگهبان بماند.
خاقانی.
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار.
نظامی.
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند.
نظامی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
|| چوپان. مهتر. ساربان. که از اغنام و مواشی نگه داری کند:
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله.
فردوسی.
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان او از پس اندر دمان.
فردوسی.
نگهبان شد از بیم خسرو روان
بدان کشته نزدیک اسب جوان.
فردوسی.
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسبان همه خفته مست.
فردوسی.
شنیدم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان.
عطار.
نگهبان راعی بخندید و گفت
نصیحت ز شاهان نشاید نهفت.
سعدی.
|| ناطور. باغبان. که از باغ و کشتزار نگه داری کند:
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج.
فردوسی.
هرچند ستمکاران بسیار شدستند
فرزند رسول است در این باغ نگهبان.
ناصرخسرو.
|| مرزبان. مرزدار. سرحددار. حاکم و نماینده ٔ سلطان در شهری و ولایتی. که حکومت و حفاظت ناحیتی بدو سپرده شده است:
یکی پرهنر بود نامش گراز
کز او یافتی شاه آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود بیداد و شوم.
فردوسی.
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند.
فردوسی.
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند.
فردوسی.
نگهبان مرو آمد آن روزگار
چو ماهوی شد کشته بر خوار و زار.
فردوسی.
|| فرمانده سپاه. سپهدار:
فرستاد بر هر سوئی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری.
فردوسی.
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان چنین نیست ما را ز شاه.
فردوسی.
نگهبان لشکر ز ایران تخوار
که بودی به نزدیک او رزم خوار.
فردوسی.
|| زندان بان. مستحفظ زندان. که از زندانی مراقبت و حفاظت کند:
وآنگهم سنگدل نگهبانی
که چو او در کلیسیا باشد.
مسعودسعد.
|| کوتوال. قلعه بان. دژبان:
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش.
فردوسی.
نگهبان آن دژ توانگر بدی
که دربند او گنج قیصر بدی.
فردوسی.
|| مراقب. دیده بان:
رقیبان لشکر به آئین پاس
نگهبان تر از مرد انجم شناس.
نظامی.
|| در شهربانی و ارتش، مأمور کشیک. قراول دم در.


خرمن

خرمن. [خ َ / خ ِ م َ] (اِ) کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند. (نسخه ای از اسدی). قبه ٔ غله و گل و خاک بود. (نسخه ای از اسدی). توده ٔ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند. (صحاح الفرس). خوشه های غله راگویند که از بعد از درو کردن توده سازند و هنوز دانه را از کاه جدا نکرده باشند. (فرهنگ جهانگیری). توده ٔ غله ٔ مالیده و غیر آن با کاه آمیخته. (شرفنامه ٔ منیری). توده ٔ غله ٔ مالیده و با کاه آمیخته یا توده ٔ غله ٔ صاف. (غیاث اللغات).توده ٔ غله که هنوز آنرا نکوفته و از کاه جدا ننموده باشند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
که را سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
ابوشکور بلخی.
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
رودکی.
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن.
رودکی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی.
منوچهری.
بهر باد خرمن نشاید فشاند.
اسدی.
گر آتش است چونکه از این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر.
ناصرخسرو.
نشاید کرد مر هشیاردل را
بباد بی خرد بر باد خرمن.
ناصرخسرو.
این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن.
ناصرخسرو.
وآنگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی بکوه بر خرمن.
ناصرخسرو.
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد
نبرد فردا جز باد در انبانم.
ناصرخسرو.
دعوی ده کننده ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
سنائی.
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
آری چو ترا سوخته باشد خرمن
خواهی که بود سوخته هم خرمن من.
؟ (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا.
خاقانی.
ازکشت زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که بخرمن درآورم.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313).
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را.
نظامی.
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
تو ز خرمن های ما آن دیده ای
که در آن دانه بجان پیچیده ای.
مولوی (مثنوی).
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی.
مولوی (مثنوی).
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم.
مولوی (مثنوی).
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
سعدی (بوستان).
هرکه مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنْش خوشه باید چید.
سعدی (گلستان).
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت تخمی بکار.
سعدی.
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
نه دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
از چنین خرمن این چنین خوشه.
اوحدی.
هادی، گاوی که در مرکز خرمن بندند او راوقت خرمن کوبی. درو؛ بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب).
- امثال:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
نظیر: خود کرده را چاره نیست.
خرمن سوخته را از برق چه هراس ؟ نظیر:
نیست از برق حذر مزرعه ٔ سوخته را.
صائب.
نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد، نظیر:
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
در خرمن کائنات کردم چو نگاه
یک دانه محبت است باقی همه کاه.
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن.
- آتش در خرمن زدن، نیست و نابود کردن. تباه کردن:
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
- خرمن گدا، توده ٔ غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء).
- سر خرمن، وقت خرمن. موقع خرمن. هنگام خرمن:
آن نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است ؟
خاقانی.
- سوخته خرمن، آنکه خرمن او سوخته است. کنایه از سرمایه رفته. خرمن سوخته. دلسوخته:
بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی ؟
سعدی (طیبات).
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 685).
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی (ترجیعات).
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرهالعیون).
- مترس سر خرمن، سر چهارپایی که بر روی چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند.
- وعده ٔ سر خرمن، وعده های توخالی. وعده هایی که وفا نمیشود.
|| توده ٔهر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیری). مطلق توده. (غیاث اللغات). هر توده چون خرمن گل. خرمن آتش. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف):
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید بلخی.
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد.
فردوسی.
چون برون آیم از این باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن.
فرخی.
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها بزنبرها.
منوچهری.
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن درّ و عقیق بر همه روی زمین.
منوچهری.
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
بتل زرّ و در ریخته زیر گام
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا ودرّ و گهر.
اسدی.
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می کند.
خاقانی.
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟
خاقانی.
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجاییدهمه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 409).
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
حامله، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب). || هاله. داره. شادروان. (السامی فی الاسامی). شایورد. حلقه ٔ نور بر گرد ماه. شادورد. (یادداشت بخط مؤلف):
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زندخرمن.
عسجدی.
همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی).
چو زین درگه نشیند گرد بر من
زند بختم بگرد ماه خرمن.
(ویس و رامین).
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
مسعودسعد.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
خاقانی.
ای کرده گردماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بود خرمن.
ظهیر فاریابی.
- خرمن ماه، هاله ٔ ماه:
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه.
نظامی.
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
حافظ.
- خرمن مه، هاله ٔ ماه:
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده.
نظامی.
فتنه ٔ آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین بدو جو.
حافظ.
|| حلقه ٔ نور بر گرد سر پیامبران وامامان. (یادداشت بخط مؤلف). || اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف). || خط عذار خوبان. (از ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

خرمن پا

نگهبان خرمن که خرمن غله را می‌پاید،


خرمن

(کشاورزی) محصول دروشده و روی‌هم‌ریخته که هنوز نکوبیده و کاه آن را جدا نکرده‌اند،
[مجاز] تودۀ چیزی،
* خرمن ماه (مه): [قدیمی، مجاز] هالۀ ماه: آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشهٴ پروین به دو جو (حافظ: ۸۱۴)،


نگهبان

پاسبان، مراقب،
نگهدارنده،
[قدیمی] مرزبان،
[قدیمی] فرماندهِ سپاه،

گویش مازندرانی

خرمن

محل کوبیدن خرمن در زمین هموار و دایره شکل، محل ویژه ای که...


خرمن سر

خرمن گاه – سرخرمن – مکان خرمن کوبی

تعبیر خواب

خرمن

خرمن غله به خواب، مردی است که به رنج و تعب مال جمع کند و آن مال را به گزاف هزینه کند با زن خویش. اگر بیند خرمن غله بخرید یا کسی به وی داد، دلیل که زن خواهد و بعضی گویند: او را با مردی صحبت افتد که او را مال به رنج وتعب بدست آید. - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی هوشیار

خرمن خرمن

کنایه از زیادی است

فارسی به عربی

نگهبان

حارس، حارس الانقاذ، حامی، مرافق، مراقب، ولی الامر

معادل ابجد

نگهبان خرمن

1018

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری